آنچه از خط يار را بر غنچه مستور رفت
کي به تنگ شکر از تاراج خيل مور رفت؟
کوچه و بازار را سوداي من پر شور داشت
يک جهان شد بي نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردي اختيار
عمر من در آرزوي يک نگاه دور رفت
از سياهي نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زين ماتم سرا با موي چون کافور رفت
بر دل و بر ديده يعقوب از دوري نرفت
آنچه از قرب نکويان بر من مهجور رفت
من نگويم هيچ، انصاف است اي بيدادگر
کز چنين ميخانه اي بايد مرا مخمور رفت؟
دور باشي سالکان راه حق را لازم است
همچو موسي بي عصا نتوان به کوه طور رفت
مي شود بازيچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بي دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پاي خود توان در زندگي در گور رفت؟
عالم پر شور با مي مي کند کار نمک
هر که مست آمد به اين وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمين انداختن بي حرمتي است
زين سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غيرت همکار مي يابد کمال
قوت بازوي من از رفتن همزور رفت
زندگاني در ميان خلق صائب مشکل است
ورنه عريان مي توان در خانه زنبور رفت
اين جواب آن غزل صائب که سيد گفته است
خار مي گردد نگه در ديده چون منظور رفت