گر چه از بيداد خسرو زين جهان فرهاد رفت
دولت او هم به اندک فرصتي بر باد رفت
خون عاشق مدعي از سنگ پيدا مي کند
بيستون تيغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صيد من کز ناتواني بر زمين بسته است نقش
حيرتي دارم که چون از خاطر صياد رفت
داشت دلتنگي مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بيهوده خندي خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمري به طوق بندگي گردن نهاد
از رياض آفرينش همچو سرو آزاد يافت
در نگاه اولين هر کس ز دنيا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ايجاد رفت
نقش پاي ماست بر عقل متين ما دليل
مي توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نيست
کز هواي خود، سر بي مغز من بر باد رفت
از سهيل تربيت شد عاقبت کان عقيق
رنگ من يک چند اگر از سيلي استاد رفت
مي شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شيرين خواهد از تردستي فرهاد رفت
هر که از سيل حوادث بيش شد زير و زبر
با دل معمور صائب زين خراب آباد رفت