تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
قوت سرپنجه مشکل گشاي فکر من
در ورق گرداني ليل و نهار از دست رفت
تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود
از کمين تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهاي نااميدي يادگار خود گذاشت
خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم ريخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفت
پي به عيب خود نبردم تا بصيرت داشتم
خويش را نشناختم آيينه دار از دست رفت
حاصل عمر پريشان روزگارم چون صدف
تا نهادم پا ز دريا بر کنار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختيار
تا عنان آمد به دستم اختيار از دست رفت
عمر باقي مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کي گويي که روز و روزگار از دست رفت؟