هر که خود را يافت، دولت در کنار خويش يافت
حاصل روي زمين را در غبار خويش يافت
خاک در چشمش اگر آرد دو عالم را به چشم
هر که بتواند نهان و آشکار خويش يافت
چشم پوشيد از جهان تا دل به فکر حق فتاد
بي نياز از دام شد هر کس شکار خويش يافت
چون به ديوار تن آساني تواند پشت داد؟
هر سبکسيري که گرد شهسوار خويش يافت
هر که از خود مي تواند ساختن قالب تهي
ماه را چون هاله خواهد در کنار خويش يافت
چشم بينايي که شد در نقطه توحيد محو
هفت پرگار فلک را بيقرار خويش يافت
حسن هيهات است رنج عشق را ضايع کند
کوهکن از کار شيرين مزد کار خويش يافت
در صحيحان صحبت عيسي کند انشاي درد
غم فراوان گشت تا دل غمگسار خويش يافت
مي شود درد طلب مطلوب، چون کامل شود
بلبل ما وصل گل از خارخار خويش يافت
دامن جمعيت دل را به دست باد داد
غنچه ما بهره اي کز نوبهار خويش يافت
هر سيه کاري که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبين شرمسار خويش يافت
هر که چون صائب دل خود را به نوميدي نهاد
عيش عالم در دل اميدوار خويش يافت