روزگار ما به غفلت از تن آساني گذشت
عمر ما چون چشم قرباني به حيراني گذشت
ساحل مقصود داند موجه شمشير را
کشتي هر کس ازين درياي طوفاني گذشت
حال صحراي پر از گرد علايق را مپرس
سر به سر اوقات من در دامن افشاني گذشت
تا نهادم پاي در وحشت سراي روزگار
عمر من در فکر آزادي چو زنداني گذشت
سنبل فردوس شد در خوابگاه نيستي
آنچه ز ايام حياتم در پريشاني گذشت
پاي باد از پيچ وتاب راه مي پيچد به هم
چون تواند شانه از زلفش به آساني گذشت؟
نوبهار زندگي چون غنچه نشکفته ام
جمله در زندان تنگ از پاکداماني گذشت
چند پرسي صائب احوال پريشان مرا؟
مدت بيداريم در خواب ظلماني گذشت