مد عمر من چو ني در ناله و زاري گذشت
از تهي مغزي حياتم در سبکساري گذشت
خواب غفلت فرصت وا کردن چشمي نداد
روز من در پرده شب از سيه کاري گذشت
در شبستان عدم شد شمع کافوري مرا
آنچه از شبهاي تار من به بيداري گذشت
مي توانم بي تأمل سينه زد بر تيغ کوه
ليک نتوانم به آساني ز همواري گذشت
بر دل خوش مشربم چون سايه ابر بهار
سختي دوران سنگين دل به همواري گذشت
سجده گاه بيخودان را احترامي لازم است
از در ميخانه مي بايد به هشياري گذشت
ظالمان را آيه رحمت بود فرمان غزل
چشم او در دور خط از مردم آزاري گذشت
اين جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ضايع آن روزي که مستان را به هشياري گذشت