برق چون ابر بهار از کشت من گريان گذشت
سيل گردآلود خجلت زين ده ويران گذشت
شوق چون پا در رکاب بيقراري آورد
مي توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنين تبخال غيرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب مي بايد از سرچشمه حيوان گذشت
ترک دست و پاي کوشش کن که در ميدان لاف
با همه بي دست و پايي گوي از چوگان گذشت
دست خار دعوي از دامان خود کوتاه کرد
از رياض آفرينش هر که دست افشان گذشت
کشتي خود را به خشک آورد از درياي خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگي منظور بود
عمر ما بي حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سليمان مي توان آسان گذشت