همچو برق از عالم اسباب مي بايد گذشت
زين خراب آباد چون سيلاب مي بايد گذشت
نيست بي سرگشتگي ممکن خلاصي زين محيط
تا به ساحل از دو صد گرداب مي بايد گذشت
از دم تيغ است راه نيستي باريکتر
زين ره باريک بي اسباب مي بايد گذشت
خاک را چون باد مي بايد پريشان ساختن
از سر آتش سبک چون آب مي بايد گذشت
نيست چيزي در بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازين آيينه چون سيماب مي بايد گذشت
دختر رز کيست تا مردان زبون او شوند؟
بي تأمل از شراب ناب مي بايد گذشت
سينه گرم است درمان زمهرير خاک را
از سمور و قاقم و سنجاب مي بايد گذشت
با دل بي صبر بار عشق مي بايد کشيد
با کتان سالم ازين مهتاب مي بايد گذشت
منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب مي بايد گذشت
دولت بيدار را در خواب نتوان يافتن
چشم مي بايد گشود، از خواب مي بايد گذشت
گر دل روشن به دست افتد درين ظلمت سرا
گرم چون خورشيد عالمتاب مي بايد گذشت
نيست ممکن صائب از سيماب گوهر ساختن
از سرانجام دل بيتاب مي بايد گذشت