مي توان با همت سرشار از دنيا گذشت
موج با اين شهپر توفيق از دريا گذشت
هر سر خاري دم از شمع تجلي مي زند
تا کدامين آتشين رخسار ازين صحرا گذشت
يک شرر تخم محبت در دل شيرين نکاشت
تيشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشت
آي حيوان و مي روشن ز يک سرچشمه اند
از سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشت
آخر اي عمر سبکرو اين قدر تعجيل چيست؟
سيل ازين آهسته تر از دامن صحرا گذشت
خصم را بي برگي ما خون رحم آرد به جوش
برق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشت
کار، تأثير نفس دارد نه آواز بلند
ورنه در فرياد بتواند خر از عيسي گذشت!
صائب از آغاز و انجام حيات ما مپرس
گردبادي بود پنداري که بر صحرا گذشت