تا دل آزاده برگ عيش در دامن نداشت
رعشه باد خزان، دستي بر اين گلشن نداشت
خار صحرا زير پايش بستر سنجاب بود
در بساط خويش تا مجنون ما سوزن نداشت
در غريبي از لباس سلطنت شد کامياب
در وطن هر کس چو ماه مصر پيراهن نداشت
خاکساري ها به فرياد غبار ما رسيد
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
مي دهد کيفيت مي، جلوه خون حلال
از سر خاک شهيدان سر گران رفتن نداشت
حسن بيباک تو مغرورست، ورنه هيچگاه
پرتو خورشيد ننگ از ديده روزن نداشت
روح را داغ عزيزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزيزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
بود بي مي مست دل دايم درون سينه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
چهره عيب نهان خويش را صائب نديد
هر که از زانوي خود آيينه روشن نداشت