قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت
چهره بي شرميت رنگ خجالت برنداشت
شد بناگوشت سفيد و بخت خواب آلود تو
در چنين صبحي سر از بالين غفلت برنداشت
پايت از رفتار ماند و پايي ننهادي به راه
ريخت دندان و لبت زخم ندامت برنداشت
با وجود رعشه پيري، کف لرزان تو
از گريبان تعلق دست رغبت برنداشت
هر که در فصل بهاران دانه اشکي نريخت
وقت خرمن خوشه اي جز آه حسرت برنداشت
در چنين هنگامه اي صائب دل بي شرم تو
پشت بيدردي ز ديوار فراغت برنداشت