عشق را دارالاماني چون دل ديوانه نيست
گنج را بر دل غبار از صحبت ويرانه نيست
با گلستاني که ما را آشنايي داده اند
راه حرف آشنا از سبزه بيگانه نيست
نقدها را نسيه سازد بدگمانيهاي حرص
در قفس هم مرغ ما بي فکر آب و دانه نيست
مي زند نقش فريب تازه ديگر بر آب
گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست
دست ما را اختيار از وصل دارد نااميد
ورنه زلف و کاکل او شانه گير از شانه نيست
با سفال و جام زر، يکرنگ مي جوشد شراب
نور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نيست
غافل است از همت مستانه پير مغان
چون سبو دستي که زير سر درين ميخانه نيست
بي شعوران در حياتند از فراموشان خاک
صورت ديوار، هم در خانه، هم در خانه نيست
نيست صائب را خبر ز افسانه عشق مجاز
ديده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نيست