غفلت تر دامنان را حاجت پيمانه نيست
چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نيست
گوهر درج خموشي از شکستن ايمن است
زخم دندان تأسف بر لب پيمانه نيست
خشکي سودا، قلم در ناخنش نشکسته است
آن که مي گويد قلم بر مردم ديوانه نيست
هر که مي آيد، به آب رو از اينجا مي رود
قفل منع و چين ابرو بر در ميخانه نيست
حسن ذاتي بي نياز از صنعت مشاطه است
زلف جوهر دست فرسود نسيم و شانه نيست
مهرباني هاي صيادست دامنگير ما
در قفس دلبستگي ما را به آب و دانه نيست
رشته کار تو صائب ناخنم را ريشه ساخت
اين قدر عقد گره در سبحه صد دانه نيست