ماه در گردون نوردي چون دل آواره نيست
در بساط آسمان اين کوکب سياره نيست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زير سنگ خاره نيست
کار بيدردان بود گل در گريبان ريختن
برگ عيش نامرادان جز دل صد پاره نيست
چشم شبنم تکمه پيراهن خورشيد شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نيست
هيزم تر، صندل تدبير نفروشد به ما
جز سر تسليم، اينجا دردسر را چاره نيست
تا بود دل تيره، تن با او مدارا مي کند
سنگ چون آيينه شد، ايمن ز سنگ خاره نيست
پا منه بيرون ز زهد خشک، چون عارف نه اي
طفل را دارالاماني بهتر از گهواره نيست
از صفاي وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردي خواره نيست