در رياض آفرينش خاطر آسوده نيست
برگ عيش اين چمن جز دست بر هم سوده نيست
خنده گل مي دهد يادي ز آغوش وداع
در بهاران ناله مرغ چمن بيهوده نيست
گرچه مي ريزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع
در سراپاي وجودم يک رگ نگشوده نيست
تيغ لنگردار، سيلاب گرانسنگ فناست
چشم ما را تاب آن مژگان خواب آلوده نيست
بوالهوس را آبرويي نيست در درگاه عشق
آستان سرکشان جاي جبين سوده نيست
بي گناهي مي رود در خون شبنم هر سحر
چهره خورشيد بي موجب به خون اندوده نيست
خون به جاي شير مي جوشد ز پستان صبح را
وقت طفلي خوش که در مهد زمين آسوده نيست
رحمت حق مي کند خالي دل از عصيان ما
ابر اين دريا به غير از دامن آلوده نيست
غنچه تصوير مي لرزد به رنگ و بوي خويش
در رياض آفرينش يک دل آسوده نيست
مي توان خواند از جبين، راز دل عشاق را
در کف اهل قيامت نامه نگشوده نيست
دست زن در دامن بي حاصلي صائب که نخل
تا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نيست