از هلاک ما سيه بختان کسي آزرده نيست
مرده ما قابل ماتم چو خون مرده نيست
هر که خود را باخت اينجا مي زند نقش مراد
پاکباز کوي عشق از نقش کم آزرده نيست
در وصال و هجر، داغ عشقبازان تازه است
در خزان و نوبهار اين گلستان افسرده نيست
از تماشاي خرامش چون نلغزد پاي عقل؟
خاروخس را طاقت اين سيل عالم برده نيست
صوفيان زنده دل از پوست بيرون رفته اند
در بساط پوست پوشان غير خون مرده نيست
چون سکندر، خضر اينجا خاک مي بوسد ز دور
چشمه آن لب چو آب زندگي لب خورده نيست
دل ازان توست اگر امروز اگر فردا کند
اين قدر تدبير حاجت در قمار برده نيست
اين جواب آن غزل صائب که ادهم گفته است
گر منش دامن نگيرم خون من خود مرده نيست