نيست يک شادي که انجامش به غم پيوسته است
از لب خندان به جز خون در دهان پسته نيست
يک دل آسوده نتوان يافت در زير فلک
در بساط آسيا يک دانه نشکسته نيست
در رحم اطفال از تحصيل روزي فارغند
مانع رزق مقدر خانه دربسته نيست
از سبکرو نقش هيهات است ماند بر زمين
رهنوردي را که باشد نقش پا، آهسته نيست
فارغ است از امتداد قطره هاي اشک من
آن که مي گويد گره در رشته نگسسته نيست
از مي لعلي نمي گردد بدخشان سينه اش
دست هر کس چون سبو در زير سر پيوسته نيست
مي توان ره برد از سيما به کنه هر کسي
شاهدي گلزار رنگين را به از گلدسته نيست
پيش ما صائب که هر صيدي به دام آورده ايم
هيچ صيدي در جهان چون معني برجسته نيست