داغ من ممنون شکرخند پنهان تو نيست
زير بار منت گرد نمکدان تو نيست
دست گستاخ نسيم از گلستانت کوته است
هرزه خندي شيوه چاک گريبان تو نيست
در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه
خون گرم لعل در کان بدخشان تو نيست
سنبل خواب پريشان رويد از بالين مرا
شب که در مد نظر زلف پريشان تو نيست
امت خضر گرانجان بودن از بي جوهري است
خون ما را مصرفي چون تيغ مژگان تو نيست
تا به چند اي کوهکن سختي کشي در بيستون؟
تيشه آتش نفس گويا به فرمان تو نيست
مي برم چون نام آغوش از کنارم مي رمي
اين قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نيست
به که در غربت بود پايم به زندان اي پدر
يک قدم بي چاه در صحراي کنعان تو نيست
مي کنم شوق ترا از روي شوق خود قياس
احتياج نامه هاي شوق عنوان تو نيست
اي نسيم پيرهن برگرد از کنعان به مصر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نيست
يوسف من زير لب تا کي گذاري خال نيل؟
اين کبوتر در خور چاه زنخدان تو نيست
خانخانان را به بزم و رزم، صائب ديده ام
در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نيست
ديده ام صائب همه گلهاي باغ هند را
چون گل نشکفته باغ صفاهان تو نيست