خال محتاج کمند زلف عنبرفام نيست
دانه چون افتاد گيرا، احتياج دام نيست
از نسيمي مي توان برداشتن ما را ز خاک
چشم ما چون ديگران بر بوسه و پيغام نيست
شبنمي را کز محيط بيکران افتاد دور
در کنار لاله و آغوش گل آرام نيست
خاک ره شو گر طلبکار دلي، کاين کعبه را
جز غبار خاکساري جامه احرام نيست
باغ عقل است آن که در عمري رساند ميوه اي
آفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نيست
ترک خودکامي، جهان در شکرستان کردن است
تلخکامي جز نصيب مردم خودکام نيست
کيسه پردازان دنيا غافلند از نقد وقت
ورنه نقدي اين چنين در کيسه ايام نيست
در مصيبت خانه دنيا که آزادي است مرگ
خون خود را مي خورد مرغي که بي هنگام نيست
مي پرد دل بي خرد را بهر اوج اعتبار
طفل ناافتاده را انديشه اي از بام نيست
شام ماه روزه دارد داغ، صبح عيد را
بي تکلف هيچ شهري اين قدر خوش شام نيست
جوهر مجنون نداري گرد اين وادي مگرد
نيست آهويي درين صحرا که شيراندام نيست
از زبان شکوه ما حسن صائب فارغ است
شکرستان را خبر از تلخي بادام نيست