بار بر مجنون ما جمعيت اطفال نيست
خانه آيينه تنگ از کثرت تمثال نيست
خاک زن در چشم خودبيني که از آب حيات
سد اسکندر به جز آيينه اقبال نيست
مزرع اميد را آب تنک برق فناست
عيش را ناقص کند جامي که مالامال نيست
قطع اميد از تهي چشمان عالم کرده ايم
کشت ما را چشم آب از چشمه غربال نيست
وقت آن درويش قانع خوش که از خوان نصيب
لقمه اي دارد که چشم شورش از دنبال نيست
مهر خاموشي است حجت بر مزاج مستقيم
رفتن تب را دليلي بهتر از تبخال نيست
گفتگوي معرفت کم کن که اهل حال را
حجت ناطق به غير از ترک قيل و قال نيست
بي نياز از هاله باشد خوبي ماه تمام
ساق چون افتاد سيمين حاجت خلخال نيست
سعي در جمعيت دل کن کز اين عبرت سرا
آنچه نتوان برد از اسباب با خود، مال نيست
ديده اهل هوس دايم بود در سير و دور
نقطه را آسودگي در قرعه رمال نيست
مرکز پرگار سرگرداني بي منتهاست
هر سر بي حاصلي کز فکر زير بال نيست
نيست صائب بر حريصان جمع سيم و زر گران
از گرانباري غباري بر دل حمال نيست