غافلان را احتياج باده گلرنگ نيست
خواب چون افتاد سنگين حاجت پاسنگ نيست
برنمي آيد دل روشن به روي سخت خلق
جوشن داوديي آيينه را چون زنگ نيست
از شکست ايمن شود هر کس که خود را بشکند
از گل رعنا خزان سنگدل را رنگ نيست
هر که شد محو جمال آسوده گردد از جلال
هيچ پروا عاشق ديوانه را از سنگ نيست
جان آگاه از تن خاکي کدورت مي کشد
پاي خواب آلود را زحمت ز کفش تنگ نيست
هر مخالف در نيابد نغمه عشاق را
ناله بلبل به گوش بيغمان آهنگ نيست
خارخار آشيان را گر ز دل بيرون کند
چار ديوار قفس صائب به بلبل تنگ نيست