در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نيست
ورنه در تعمير دلها، درد کم از صاف نيست
از جوانان پاکداماني طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جويباران صاف نيست
دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقاي ما را احتياج قاف نيست
نيست بوي آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوي ختا را نسبتي با ناف نيست
با دم معدود، از بيهوده گويي لب ببند
مفلسان را هيچ عيبي بدتر از اسراف نيست
مي کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب درياي گوهر، کف ز جوش لاف نيست
در چنين بحري که طوفان مي کند آب گهر
کشتي ما را به خشکي بيستن از انصاف نيست
ناقصان صائب ز چرخ بي بصيرت خوشدلند
قلب چون نقدست رايج، هر کجا صراف نيست