حاصل دنياي فاني جز غم و تشويش نيست
مد عمر جاودانش آه حسرت بيش نيست
پشه تا بر ديده من خواب شيرين تلخ کرد
گشت معلومم که نوش اين جهان بي نيش نيست
تخم حاجتمندي دنيا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درويش نيست
کوشش بي جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسي در پيش نيست
زان ز حرف راست لب بستم که غير از آه سرد
در بساط سينه صبح صداقت کيش نيست
ديگران را گر به حال خويش مي آرد خودي
بيخودان را لشکر بيگانه اي جز خويش نيست
شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بين
دير مي يابد سخن را هر که دورانديش نيست