گر چه طبعم کم ز خورشيد جهان افروز نيست
در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نيست
دست اگربردارم از دل، مي شکافد سينه را
هيچ مرغي چون دل بيتاب، دست آموز نيست
حسن چون بي پرده آيد، عشق ناپيدا شود
جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نيست
خاک ما را از گل بيت الحزن برداشتند
چون سبو پيوند دست ما به سر امروز نيست
دست چون دادي به دستي، قطع الفت مشکل است
دست و پايي مي زند تا مرغ دست آموز نيست
از شب آدينه روز عشرت ما شد سياه
صبح شنبه هيچ طفلي اين چنين بد روز نيست
همتم از شمع باشد يک سر و گردن بلند
آستين بر اشکي افشانم که دامن سوز نيست
پرده گوش از صفير من شود خاکستري
اينقدر با شعله آواز بلبل، سوز نيست
روزگاري شد که در سلک سخن سنجان اوست
نسبت صائب به شاه قدردان امروز نيست