کوري خود گر نبينند اهل دنيا دور نيست
هيچ کوري در مقام و مسکن خود کور نيست
رزق نور و نار را اينجا ز هم نتوان شناخت
موم و شهد از هم جدا در خانه زنبور نيست
جان نوراني نپردازد به جسم تيره روز
پيش پاي خويش ديدن شمع را مقدور نيست
دست تا از توست، دست از دانه افشاني مدار
رخنه ملک سليمان جز دهان مور نيست
ما تلاش قرب عشق از ساده لوحي مي کنيم
ورنه سنگ اين فلاخن غير کوه طور نيست
از حجاب ظلمت آسان است بيرون آمدن
سالکان را سد راهي چون حجاب نور نيست
در کمان، آتش به زير پاي دارد تير راست
عاشقان را آرميدن در لحد مقدور نيست
ما به حسن معني از صورت قناعت کرده ايم
بوشناسان را قماش پيرهن منظور نيست
خاکساري را ز ما نتوان به ملک چين گرفت
اين سفال خام، کم از کاسه فغفور نيست
عاشقان را عشق آتشدست مي بخشد حيات
شمعهاي کشته را حاجت به نفخ صور نيست
در ميان ننهند صائب راز را با اهل قال
غير مهر خامشي اين گنج را گنجور نيست
گر چه آن بيدرد صائب ياد ما هرگز نکرد
از سخن سنجان کسي را رتبه مشهور نيست