حسن عالمسوز او را ساغري در کار نيست
چهره خورشيد را روشنگري در کار نيست
آتش از خود مي دهد بيرون سپند شوخ ما
اين سبکسير فنا را مجمري در کار نيست
قطره آبي به هم پيچد بساط خواب را
در شکست اهل غفلت لشکري در کار نيست
هيچ نقشي نيست کز آيينه رو پنهان کند
دل چو روشن شد کتاب و دفتري در کار نيست
مطرب ما چون خم مي سينه پر جوش ماست
محفل عشاق را خنياگري در کار نيست
هر چه بايد، آدمي با خويشتن آورده است
خواب چون افتاد سنگين، بستري در کار نيست
با زبان گندمين، روزي طلب کردن خطاست
طوطي شيرين سخن را شکري در کار نيست
گر دهانش در نظر نايد، حديث او بس است
باده روحانيان را ساغري در کار نيست
کهربايي حاصل ما را به غارت مي برد
خرمن بي مغز ما را صرصري در کار نيست
سيل بي رهبر به دريا مي رساند خويش را
شوق در هر دل که باشد رهبري در کار نيست
مي ربايندت چو شبنم شوخي گلها ز هم
سير اين گلزار را بال و پري در کار نيست
کوه طاقت صائب از دل گو گراني را ببر
اين محيط بيکران را لنگري در کار نيست