کوچه گرد بيخودي را خانمان در کار نيست
شاهباز لامکان را آشيان در کار نيست
باده بيرنگ از ظرف بلورين فارغ است
سرو سيمين را لباس پرنيان در کار نيست
فارغند از عقل دور انديش، مستان خراب
خانه بي بام و در را پاسبان در کار نيست
درنمي آيد به ظرف گفتگو اسرار عشق
هر چه وجداني است آن را ترجمان در کار نيست
حسن را در هر لباسي مي شناسند اهل ديد
اين قدر روپوش اي جان جهان در کار نيست
کاهلان همدرس مي جويند از افسردگي
داستان عشق را همداستان در کار نيست
يک نگاه گرم مي سوزد سراپاي مرا
اين قدر استادگي اي خوش عنان در کار نيست
عقل بيجا در عنان اهل دل آويخته است
گله آهوي وحشي را شبان در کار نيست
در ميان دعوي و معني بود خون در ميان
هر کجا معني بود تيغ زبان در کار نيست
از خريداران نيفزايد قماش ماه مصر
حسن گل را هايهوي بلبلان در کار نيست
گرد رخسارش نفس بيهوده مي سوزد عرق
چهره شرمين او را ديده بان در کار نيست
خط راه اهل غيرت چين ابرويي بس است
اين قدر بيمهري اي نامهربان در کار نيست
ديده بيدار را افسانه مي آيد به کار
غفلت سرشار را رطل گران در کار نيست
صحبت عالم به يک ساعت مکرر مي شود
گر جهان اين است عمر جاودان در کار نيست
ما سبکروحان مدارا با رفيقان مي کنيم
ورنه بوي پيرهن را کاروان در کار نيست
سيل گو هموار سازد کعبه و بتخانه را
اين ره نزديک را سنگ نشان در کار نيست