پاره هاي دل گران بر ديده خونبار نيست
جاي در چشم است آن کس را که بر دل بار نيست
غافلان انديشه از سنگ ملامت مي کنند
ورنه کبک مست را پروايي از کهسار نيست
پرده خواب است ظلمت روشنايي ديده را
چشم پوشيدن ز اوضاع جهان دشوار نيست
پيش ما کوتاه دستان کز هوس آزاده ايم
خار بي گل در صفا کم از گل بي خار نيست
سرمه سازد سنگ را برق نگاه احتياط
پيش عاقل سنگلاخ دهر ناهموار نيست
غفلت ما بي شعوران را نمي بايد سبب
پاي خواب آلود را افسانه اي در کار نيست
سيم و زر چون آب شد، از بوته پاک آيد برون
با خجالت جرم را حاجت به استغفار نيست
بيستون در پنجه فرهاد شد چون موم نرم
عاشقان را احتياج زر دست افشار نيست
در ته پيراهن آيينه شکر مي خورند
طوطيان را گر به ظاهر نسبت زنگار نيست
چون فلاخن هر که نگشايد بغل از شوق سنگ
پيش اين کودک مزاجان قابل آزار نيست
بر سمندر شعله جانسوز آب زندگي است
عشق چون باشد، در آتش زندگي دشوار نيست
مي گريزند از خيال يار وحشت پيشگان
بوي گل را در حريم بي دماغان بار نيست
غافلند از مرگ، مردم، ورنه در روي زمين
کيست کز تن آفتابش بر لب ديوار نيست؟
خورد عالم را و بندد بر شکم سنگ مزار
سير چشمي در بساط خاک مردمخوار نيست
آنچه بايد کم نمي گردد، که در ايام دي
نخل ها بي برگ گردد سايه چون در کار نيست
ذوق طفلي در نمي يابند تمکين پيشگان
هر کجا ديوانه اي در کوچه و بازار نيست
از دل مجروح صائب شور عالم را بپرس
بي نمک داند جهان را هر دلي کافگار نيست