نيست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نيست
در تلاش نام، سيم و زر فشاندن جود نيست
خواب غفلت پرده چشم غلط بين مي شود
ورنه در مهد زمين آسودگي موجود نيست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهي که دردآلود نيست
مي کند آب و علف ضايع درين بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلي خشنود نيست
سيل را از بحر بي پايان گذشتن مشکل است
سنگ راهي شوق را چون منزل مقصود نيست
بوي خون مي آيد از گلهاي اين بستانسرا
سرو اين گلزار کم از تيغ زهرآلود نيست
تيغ معذورست در کوتاهي زلف اياز
سرکشي با پادشاهان عاقبت محمود نيست
زهر را بر خود گوارا مي کند نفس خسيس
جز زيان عام مردم، تاجران را سود نيست
ديده ناقص بصيرت از هنر افتد به عيب
چشم روزن را نصيب از شمع غير از دود نيست
بوي تسليم از گلستان رضا نشنيده است
کوته انديشي که از وضع جهان خشنود نيست
هر چه پيش از مرگ مي بخشي به سايل همت است
برگ را در برگريز از خود فشاندن جود نيست
صلح کن صائب به داغ عشق ازين عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نيست