در حقيقت پرتو منت کم از سيلاب نيست
کلبه تاريک ما را حاجت مهتاب نيست
تهمت آسودگي بر ديده عاشق خطاست
خانه اي کز خود برآرد آب، جاي خواب نيست
آب عيش خويش را نتوان به گردش صاف کرد
هيچ جا خاشاک بيش از ديده گرداب نيست
داغ حرمان لازم تن پروري افتاده است
جاي اين اخگر به جز خاکستر سنجاب نيست
کيميا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خوني غير مشک ناب نيست
در گلستاني که زاغان نغمه پردازي کنند
گوش گل را گوشواري بهتر از سيماب نيست
از خيال يار محرومند غفلت پيشگان
ساغر اين مي به غير از ديده بيخواب نيست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
اين نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نيست
در ديار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندي ندارد هر که در محراب نيست
تشنه چشمان را ز نعمت سير کردن مشکل است
دشت اگر دريا شود ريگ روان سيراب نيست
سر برآورده است صائب دانه اميد را
در چنين عهدي که در چشم مروت آب نيست