حسن قدر ديده تر را چه مي داند که چيست
طفل آب و رنگ گوهر را چه مي داند که چيست
نيست دست خشک را از نبض جانها آگهي
شانه آن زلف معنبر را چه مي داند که چيست
غنچه هرگز عندليبي را دهن پر زر نکرد
بي بصيرت مصرف زر را چه مي داند که چيست
هر که را بر سينه عاشق نيفتاده است راه
گرمي صحراي محشر را چه مي داند که چيست
هر که زير زلف آن رخسار انور را نديد
آفتاب سايه پرور را چه مي داند که چيست
پيش بلبل جاي گل هرگز نمي گيرد گلاب
تشنه ديدار، کوثر را چه مي داند که چيست
سطحيان را نيست از مغز حقيقت اطلاع
کف ضمير بحر اخضر را چه مي داند که چيست
طشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتاب
قدر نخل سايه گستر را چه مي داند که چيست
نيست آگاهي ز حال تشنگان سيراب را
خضر احوال سکندر را چه مي داند که چيست
تلخرويان را نمي باشد ز خلق خوش نصيب
بحر عمان قدر عنبر را چه مي داند که چيست
هر که صائب مصرعي در عمر خود موزون نکرد
درد جانکاه سخنور را چه مي داند که چيست