توبه نتوان کرد از مي تا شراب ناب هست
از تيمم دست بايد شست هر جا آب هست
صحبت اشراق را تيغ زبان در کار نيست
شمع را خاموش بايد کرد تا مهتاب هست
عالم آب از تنک ظرفان شود پر شور و شر
آفت از دريا فزون در حلقه گرداب هست
ديده خفاش طبعان محرم اين راز نيست
ورنه در هر ذره آن خورشيد عالمتاب هست
نيست ممکن از عبادت گرم گردد سينه اي
زاهد افسرده تا در گوشه محراب هست
مي تواند حلقه بر در زد حريم حسن را
در رگ جان هر که را چون زلف پيچ و تاب هست
گر تواني همچو مردان از سبب پوشيد چشم
عالمي ديگر به غير از عالم اسباب هست
خواب آسايش نباشد خاطر آگاه را
در بساط خاک تا يک ديده بيخواب هست
روزي بي خون دل کم جو که در بحر وجود
بي کشاکش طعمه اي گر هست، در قلاب هست
نيست ممکن يک نفس صائب به کام دل کشد
هر که را در سر هواي گوهر ناياب هست