شکوه ام آتش زبان گرديده است از خوي دوست
آه اگر آبي بر اين آتش نريزد روي دوست
دور باش ناز اگر نزديک نگذارد مرا
زير يک پيراهن از يکرنگيم با بوي دوست
مي شود هر شعله اي انگشت زنهار دگر
آتش سوزان طرف گردد اگر با خوي دوست
از صداي شهپر جبريل بر هم مي خورد
گوش هر کس آشنا گردد به گفت و گوي دوست
کاسه دريوزه سازد ناف را آهوي چين
چون پريشان سير گردد زلف عنبر بوي دوست
مي کند از بار دل سرو و صنوبر را سبک
رو به هر گلشن گذارد قامت دلجوي دوست
گر به اين دستور آرد روي دلها را به خود
قبله ها را طاق نسيان مي کند ابروي دوست
مي شود سيل بهاران خاروخس را بال و پر
رفتن دل مي برد ما بيخودان را سوي دوست
مي برد گوي سعادت از ميان رهروان
هر که از سر پاي مي سازد به جست و جوي دوست
اين جواب آن غزل صائب که اهلي گفته است
عاشق اندر پوست کي گنجد چو بيند روي دوست؟