باده خون مرده را ريحان کند در زير پوست
استخوان را پنجه مرجان کند در زير پوست
هست اگر اميد وصلي دل نمي ماند غمين
شوق شکر پسته را خندان کند در زير پوست
هر که از تعجيل ايام بهاران آگه است
همچو گل برگ سفر سامان کند در زير پوست
نرم کن دل را به آه آتشين کاين مشت خون
سخت چون شد جلوه پيکان کند در زير پوست
لذتي دارد کباب دل که ذوق خوردنش
استخوان را يک قلم دندان کند در زير پوست
گرم گردد راهرو چون نبض راه آيد به دست
نيشتر خون را سبک جولان کند در زير پوست
نيست عاشق را غم روزي که عشق چربدست
خون دل را نعمت الوان کند در زير پوست
خودنمايي لازم نوکيسگان افتاده است
خرده زر غنچه را خندان کند در زير پوست
خرقه پشمين نگردد پرده صاحبدلان
خون چو مشک ناب شد طوفان کند در زير پوست
مي نمايد برق از ابر بهاران خويش را
عشق را عاشق چسان پنهان کند در زير پوست
با خيال از عارض او صلح کن کاين آفتاب
ديده پوشيده را گريان کند در زير پوست
حسن را مشاطه اي صائب به غير از عشق نيست
شور بلبل غنچه را خندان کند در زير پوست