دل به خون در انتظار وعده جانان نشست
بر سر آتش به تمکين اين چنين نتوان نشست
در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
حسن يوسف بيش شد تا در چه و زندان نشست
بيم سيلاب خطر فرش است در معموره ها
فارغ البال است هر جغدي که در ويران نشست
از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک
با حضور دل درين وحشت سرا نتوان نشست
گشت تير روي ترکش در نظرها آه من
در دل تنگم ز بس پهلوي هم پيکان نشست
چشمه خورشيد در گرد خجالت غوطه زد
تا غبار خط مشکين بر رخ جانان نشست
داشتم وقت خوشي از بي قراري هاي عشق
کشتيم بي بال و پر گرديد تا طوفان نشست
در سياهي چون نگين زد غوطه اسکندر، ولي
خضر را نقش مراد از چشمه حيوان نشست
شد عبير رحمت جاويد صائب در کفن
هر که را گردي ز راه عشق بر دامان نشست