وقت آن کس خوش که لب را بر لب پيمانه بست
جبهه را چون خشت بر خاک در ميخانه بست
با سيه چشمان نمي جوشد دل مجنون ما
داغ خونها خورد تا خود را بر اين ديوانه بست
وعده بوس آرزوي تشنه را در خواب کرد
ديده اين طفل را شيريني افسانه بست
گر ملايم بگذري از مشهد ما عيب نيست
شمع نخل موم بهر ماتم پروانه نيست
چون نپيچاند به افسون دست گستاخ مرا؟
زلف طراري که بتواند زبان شانه نيست
خاک ما از عافيت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پيمانه بست
مي کني منع سرشک از ديده خونبار من
جز تو اي مژگان که در بر روي صاحبخانه بست؟
محتسب دست تعدي گر چنين سازد دراز
در گلوي شيشه خواهد سبحه صد دانه بست