بهر قتل ما کمر آن حسن بي اندازه بست
دفتر گل را خس و خاشاک ما شيرازه بست
بي دماغان جنون را رام کردن مشکل است
سوخت ليلي، محمل خود تا بر اين جمازه بست
سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او
از شفق آن کس که بر خورشيد تابان غازه بست
آب شد از انفعال پيچ و تاب زلف او
موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست
جمع نتوانست کردن اين دل صد پاره را
آن که اوراق خزان را بارها شيرازه بست
نه همين صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق
صاحب گلبانگ شد هر کس که اين آوازه بست