محتسب از عاجزي دست سبوي باده بست
بشکند دستي که دست مردم افتاده بست!
عکس خود را ديد در مي زاهد کوتاه بين
تهمت آلوده داماني به جام باده بست
آب خضر و باده روشن ز يک سرچشمه اند
چشم بست از زندگي هر که چشم از باده بست
سرو را خم کرد بار آشيان قمريان
بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست
ذوق رسوايي گرفت اوجي که زهد مرده دل
سنگ طفلان را به جاي مهر در سجاده بست
همت از افتادگي بستان که حسن خيره چشم
دست عالم را به زلف پيش پا افتاده است
وصل ليلي از ره آوارگي نزديک بود
دشت در گمراهي مجنون کمر از جاده بست
از صراط المستقيم عشق پا بيرون منه
شد بيابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست