زير پاي سرو چون آب روان غلطيدني است
گل به تردستي ز عکس تازه رويان چيدني است
گر لباس فاخري در عالم ايجاد هست
از گناه زيردستان چشم خود پوشيدني است
پيشدستي کن، ازين تشويش خود را وارهان
جام پر زهر اجل چون عاقبت نوشيدني است
از دم سرد خزان چون مي رود آخر به باد
با لب خندان به گلچين سر چو گل بخشيدني است
تا به کي در استخوان بندي گدازي مغز خود؟
اين طلسم استخواني چون ز هم پاشيدني است
وقت خود ضايع مکن چون غافلان در چيدنش
چون بساط زندگاني عاقبت برچيدني است
بر دل آزاده حسن خلق بند آهن است
از گل بي خار بيش از خار دامن چيدني است
نيست از بخت سيه دلهاي روشن را ملال
ديده آيينه شبها ايمن از ناديدني است
دل ز اشک گرم خالي ساز هنگام صبوح
در زمين پاک، صائب تخم خود پاشيدني است