با رخ خندان او گل چهره نگشوده اي است
برق با جولان شوخش پاي خواب آلوده اي است
مي کشد در خاک و خون نظارگي را ديدنش
سبز تلخ من عجب شمشير زهرآلوده اي است
گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حيرت، عجايب عالم آسوده اي است
چشم عبرت بين به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزاني دست بر هم سوده اي است
تلخکامي هاي ما از لب گشودنهاي ماست
ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده اي است
خاطر آسوده در وحشت سراي خاک نيست
هست در زير زمين، اينجا اگر آسوده اي است
جاده چون زنجير مي پيچد به پاي رهروان
در پي اين کاروان گويا قدم فرسوده اي است
در شبستاني که من پروانه او گشته ام
دولت بيدار، صائب چشم خواب آلوده اي است