بوسه گاه جان ما آخر لب پيمانه است
خاک ما چون درد مي در گوشه ميخانه است
جوش دل مي آورد ما خاکساران را به وجد
مطرب ما چون خم مي از درون خانه است
زاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشت
چشم بند کودکان شيريني افسانه است
پامنه بيرون ز حد خود، سعادتمند باش
نيست کمتر از هما تا جغد در ويرانه است
وادي مجنون ندارد سخت جاني همچو من
سنگ طفلان پنبه داغ من ديوانه است
فيض بردن در رکاب نعمت آوردن بود
چون فضول افتاد مهمان، مفت صاحبخانه است
پرده غفلت مبادا چشم بند هيچ کس!
در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است
کم به دست آيد، طلب هر چند روز افزون بود
آشنا در عهد ما چون معني بيگانه است
حسن خون عالمي مي ريزد از بالاي عشق
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است
خويش را بشناس تا در مغز داري نور عقل
پي به گنج خود ببر تا ماه در ويرانه است
از بساط آفرينش، ديده بيدار را
هر چه غير از خاک باشد بستر بيگانه است
نيست غير از چار ديوار وجود آدمي
آن که هم مارست و هم گنج است و هم ويرانه است
شعله نتوانست پيچيدن سياوش را عنان
شهپر توفيق صائب همت مردانه است