رفتن گلزار کار مردم بيکاره است
برگ عيش دردمندان از دل صد پاره است
با دل روشن ز اسباب تنعم فارغم
بستر و بالين من چون لعل، سنگ خاره است
از دل عاشق مجو آرام در زندان تن
اين شرر در سنگ از بي طاقتي آواره است
ناز و نعمت حرص را بال و پر خواهش شود
چهره سيراب، افزون تشنه نظاره است
مي دواند آدمي را حرص بر گرد جهان
ورنه گندم سينه چاک از بهر روزي خواره است
از دل بي آرزو کوه گران لنگر شديم
خواب طفلان باعث آسايش گهواره است
حرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشت
همچو قارون گر بود زير زمين، آواره است