بي قراري هاي جان را چشم تر پوشيده است
پيچ و تاب رشته ما را گهر پوشيده است
مي رود زخم نمايانش سراسر در جگر
تيغ ما هر چند در زير سپر پوشيده است
بادبان از سادگي بر روي طوفان مي کشد
آن که ما را آستين بر چشم تر پوشيده است
در خور ما تلخکامان نيست تشريف وصال
از شکر بادام تلخ ما نظر پوشيده است
مصرع برجسته خود را مي نمايد در غزل
پيچ و تاب زلف را موي کمر پوشيده است
از خدنگ يار، دلچسبي تراوش مي کند
گر چه ني حسن گلوسوز شکر پوشيده است
نيست در محفل سبکدستي، و گرنه همچو جام
در لب خاموش ما چندين خبر پوشيده است
از هجوم گريه در خاطر نگردد فکر وصل
شورش دريا مرا چشم از گهر پوشيده است
خواب بر آيينه از نقش پريشان شد حرام
وقت آن کس خوش که از دنيا نظر پوشيده است
نيست از کفران نعمت بي زبانيهاي من
برگ اين نخل برومند از ثمر پوشيده است
از هجوم درد و غم آسوده مي آيم به چشم
بي قراري ها رگ از نيشتر پوشيده است
چاره من پرده بيچارگي هاي من است
در ته صندل مرا صد دردسر پوشيده است
آب از گوهر تراوش مي کند بي اختيار
ورنه صائب چشم از عرض هنر پوشيده است