هر نظر بازي که آن لبهاي خندان ديده است
برگ عيش عالمي در غنچه پنهان ديده است
از گريبان لعل را چون اخگر اندازد برون
تا لب لعل تراکان بدخشان ديده است
چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟
بلبل ما بارها داغ گلستان ديده است
زنگ ظلمت از دل تاريک ما نتوان زدود
داغ چندين شمع روشن اين شبستان ديده است
عقل کوته بين ز بيم حشر مي لرزد به خود
عشق در بيداري اين خواب پريشان ديده است
از سواد شهر اگر رم مي کند عذرش بجاست
گوشه چشمي که مجنون از غزالان ديده است
چون ز نسيان ياد کنعان را نيندازد به چاه؟
اين نوازشها که ماه مصر از اخوان ديده است
آيه رحمت شمارد پيچ و تاب مار را
هر که چين منع از ابروي دربان ديده است
حال جان پاک را در قيد تن داند که چيست
هر که ماه مصر را در چاه و زندان ديده است
هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
چون خليل الله در آتش گلستان ديده است