در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشيده است
بر سر گنج است پايي کز طلب خوابيده است
گوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کرد
خاک ساحل توتياي چشم طوفان ديده است
دل که چون سي پاره از کثرت پريشان گشته بود
جمع گرديده است تا صحبت ز هم پاشيده است
آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
فارغ از نشو و نما چون موي آتش ديده است
حسن مغرور تو بي پرواست، ورنه آفتاب
در دل هر ذره از کوچکدلي گنجيده است
زان ز عرض حال خاموشم که خوي تند او
روي آتش را مکرر بر زمين ماليده است
کرد هر کس را که چشم عاقبت بين تربيت
در ترازوي قيامت خويش را سنجيده است
از زر و سيم است صائب برگ عيش ممسکان
سکه خندان است تا بر سيم و زر چسبيده است