مهرباني از ميان خلق دامن چيده است
از تکلف، آشنايي برطرف گرديده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکيزه و دلها به خون غلطيده است
در بساط آفرينش يک دل بيدار نيست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابيده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روي دل از قبله مهر و وفا گرديده است
پرده شرم و حيا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چيده است
نيست غير از دست خالي پرده پوشي سرو را
خار چندين جامه رنگين ز گل پوشيده است
موج دريا سينه بر خاشاک مي مالد ز درد
رشته سر تا پاي در گوهر نهان گرديده است
گوهر و خرمهره در يک سلک جولان مي کنند
تار و پود انتظام از يکدگر پاشيده است
بلبلان را خار در پيراهن است از آشيان
بستر گل، خوابگاه شبنم ناديده است
هر تهيدستي ز بي شرمي درين بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکاني چيده است
تر نگردد از زر قلبي که در کارش کنند
يوسف بي طالع ما گرگ باران ديده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شيشه افلاک را بر طاق نسيان چيده است
در دل ما آرزوي دولت بيدار نيست
چشم ما بسيار ازين خواب پريشان ديده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روي مهر تابان بر زمين ماليده است
بر زمين آن کس که دامان مي کشيد از روي ناز
عمرها شد زير دامان زمين خوابيده است
گر جهان زير و زبر گردد، نمي جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پيچيده است