من نمي گويم ز گلزارت کسي گل چيده است
رنگ آن سيب زنخدان اندکي گرديده است
شمع خامش، شيشه خالي، جام عشرت سرنگون
عرصه بزم تو، ميدان شبيخون ديده است
چشمه سوزن محيط بحر نتواند شدن
در دل تنگم شکوه عشق چون گنجيده است؟
نيست شيرين استخوان ما چو گوهر بي سبب
قطره ما سالها تلخي ز دريا ديده است
حسن هر خاري درين گلزار بر جاي خودست
چون ز مژگان مو به چشم افتد بلاي ديده است
مگذر از چشم تر ما اين چنين دامن کشان
شبنم ما پنجه خورشيد را تابيده است
کلک صائب تا رقم پرداز شد، دست صبا
داستان زلف را بر يکدگر پيچيده است