آسمان از شور دلهاي کباب آسوده است
کوه تمکين خم از جوش شراب آسوده است
صبح محشر بي سبب ما را به ديوان مي کشد
خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
دل نسوزد عشق را بر گريه هاي آتشين
آتش از اشک جگر سوز کباب آسوده است
عشق را پرواي چشم عيبجوي نقل نيست
از گزند چشم خفاش، آفتاب آسوده است
با تهي چشمان ندارد اضطراب عشق کار
از پريدن حلقه چشم رکاب آسوده است
از خيال آسوده گردد ديده ارباب فکر
ديده اصحاب غفلت گر ز خواب آسوده است
کهنه اوراق دل ما قابل ترتيب نيست
از غم شيرازه کردن اين کتاب آسوده است
هر که ما را ايمن از بيداد گردون ديد، گفت
اين هوا را بين که در قصر حباب آسوده است
در شبستاني که من محو تجلي گشته ام
نبض سيمابش ز موج اضطراب آسوده است
کار خار پا کند زر در کف دريا دلان
چون ندارد گوهري در کف سحاب آسوده است
نيست حاجت حسن ذاتي را به خال عارضي
اين غزل صائب ز داغ انتخاب آسوده است