از شکوه عشق، ميدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا ز يک ديوانه پر مجنون شده است
مي کنم چون موج در آغوش دريا پا دراز
تا عنان اختيار از دست من بيرون شده است
سرکشي از بس که زين وحشي نگاهان ديده ام
باورم نايد که آهو رام با مجنون شده است
شانه شمشاد را دست نگارين مي کند
بس که در زلف گرهگير تو دلها خون شده است
نيست در روي زمين از بي غمي آثار درد
چهره زرين نهان در خاک چون قارون شده است
ز انقطاع فيض، کوتاه است ايام خزان
دولت فصل بهار از فيض روز افزون شده است
جلوه همکار مي بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است
همچو داغ لاله چسبيده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نوميد از در گردون شده است