شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده است
برگ اين نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهاي پريشان برمدار
رو به دريا مي رود ابري که بي باران شده است
مي تراود از در و ديوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آيينه بي دربان شده است
روزگار غفلت ما مي رود چون برق و باد
کشتي ما از گرانباري سبک جولان شده است
مي کشد در جسم، جان از پاکداماني عذاب
مصر بر يوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سيل بي زحمت به دريا مي برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعيفان پنجه کردن نيست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسيار رو گردان شده است
نيست زر در آستين غنچه و دامان گل
تا کدامين سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخي، ميان باده بي زنار نيست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
مي خورد تير حوادث را به جاي نيشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است